Sunday, December 2, 2007

زلف


زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

1 comment:

Unknown said...

سلام...
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست ...
یاحق